زبان‌ها

این سایت برای استفاده از اطلاعات ویکیمپیا بوجود آمده است. ویکیمپیا یک طرح مشارکت جمعی با محتویات باز است که داوطلبان از سراسر دنیا در آن مشارکت می کنند. این سایت شامل اطلاعات 32065127 مکان است و همچنان در حال افزایش است. توضیحات بیشتر در مورد ویکیمپیا و راهنمای شهر.

اصفهان recent comments:

  • مدرسه علميه جدّة کوچک, ZAER نوشت 4 سال پیش:
    مشهد مهدوي واقع در ورودى مدرسه علمیّه "جدّه کوچک" اصفهان اصفهان دو مدرسه علميه به اسم "جده" دارد، آنكه بزركتر است را مي كويند جده بزرك، و انكه كوجكتر است را مي كويند جده كوجك جناب حاج‌آقا سیّد رضا هرندی از خطبای اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زیستی و لحن شیرین ایشان در موعظه و تمثیل هنگام سخنرانی، در خاطر کسانی است که سال‌ها پای منبرشان حضور داشته‌اند. ایشان در دوازده بهمن ۱۳۶۰ رحلت کردند و در گلستان شهدای اصفهان مدفون هستند. در اوائل پیروزی انقلاب اسلامی، یک شب در روضه‌ای که به مناسبت دهه فاطمیّه(س) برپا بود، بر فراز منبر جریان تشرف خویش را بیان کردند. ایشان فرمودند: من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجره‌های «مدرسه علمیّه جدّه کوچک» به سر می‌بردم. زمانی از من دعوت شد که در محله‌ای ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند که باید مواظب آنها باشید و سخنی که موجب رنجش آنها بشود نزنید. خلاصه، ضمن قبول این دعوت، به فکرم افتاد که این ده شب را علیه بهائیت صحبت کنم. لذا در آن ده شب، درباره پوچ بودن عقاید بهائیان داد سخن دادم و از اساس بطلان این فرقه ضالّه را آشکار و برملا ساختم. بعد از پایان یافتن ده شب، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شدیم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که خیلی از سخنرانی من تشکر و قدردانی کردند. یکی دست و صورت من را می‌بوسید و دیگری به عبای من تبرّک می‌جست و احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید. بعد پرسیدند که کجا قصد دارید بروید؟ گفتم که، می‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند که، خواهش می‌کنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم. مقداری راه آمدیم تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند، و وارد شدیم. بعد، درب خانه را از داخل، از پایین، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق که شدیم درب اتاق را هم از داخل بستند. ناگهان با چند نفر مواجه شدم که با حالتی خشمگین دور اتاق نشسته‌اند و هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند و حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پیش خودم فکر کردم شاید بینشان نزاعی وجود دارد. ولی وقتی نشستم یکی از آنها با حالت توهین‌آمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد که، «سیّد این مزخرفات چیست که بالای منبر می‌گویی؟ وشروع به تهدید کرد. من که انتظار چنین سخنانی را نداشتم، به یکی از آنها که مرا به آنجا برده بود، رو کردم و گفتم: چرا این آقا این گونه حرف می‌زند؟ دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند، و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت. من که تازه متوجه شده بودم که با پای خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها، تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن منصرف کنم. در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمی‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیر هستم و شب هم خیلی طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم به ما مهلت دادند که صحبت کنیم. گفتم: من پدر و مادر پیری از قریه هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند برای آنها خیلی سخت است و چه بسا سکته کنند، یا بمیرند، شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. دیدم در جواب با تندی و اهانت می‌گفتند، زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من ‌نکردند. دوباره گفتم: شب طولانی است و عجله‌ای ندارد، ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: بگو ولی حرف آخرینت باشد. گفتم شما با این کار خودتان یک امامزاده واجب‌التعظیمی را پدید می‌آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند نمود، و سال‌های سال به زیارت من خواهند آمد، و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان که بدنام نشوید، از این کار منصرف شوید. باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید، خلاصش کنید، اینها چه حرف‌هایی است که می‌زند؟ من که دیگر از موعظه کردن ناامید شدم، دست از حیات خودم کشیدم و آماده مرگ شدم، پس گفتم: اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم و بعد هر چه می‌خواهید بکنید. باز سر و صدا بلند شد، بعضی مخالف بودند و بعضی موافق و بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند. وقتی فهمیدند که می‌خواهم وضو بسازم، بعضی گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند. گفتم، شما همراه من بیایید، اگر فریادی زدم همان‌جا کارم را تمام کنید من اصلاً در این فکر نیستم. بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ایستادم. از آنجا که احساس می‌کردم آخرین نمازی است که اقامه می‌کنم، با حال توجه و حضور قلب زیاد نماز را خواندم. در سجده آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان». و در ذهنم این گونه خطور کرد که یا بقیه الله، من برای دفاع از دین شما و آبا و اجدادتان اینجا گرفتار شده‌ام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائیت را بر روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت می‌دانید به هر طریقی که می‌دانید مرا از دست اینها نجات دهید، زیرا شما هم می‌دانید که من اینجا گرفتار شده‌ام و هم می‌توانید مرا نجات دهید. هنوز در سجده آخر نماز بودم که شنیدم درب اتاق باز شد؛ با اینکه از داخل بسته شده بود. سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم. آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره کردند که بلند شو تا برویم. دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم. این بیست نفری که لحظه‌ای پیش دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمه‌ای بر دیوار شده بودند که چشم‌های آنها می‌دید و گوش‌هایشان می‌شنید ولی آن چنان تصرّفی در آنها شده بود که از جای خود نمی‌توانستند تکان بخورند، یا کلمه‌ای حرف بزنند. همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند. از خانه بیرون آمدیم، نیمه شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود که توجهی به اینکه این آقا که هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلکه در فکر این بودم که حالا وقتی به درب مدرسه می‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم. اما وقتی رسیدیم، دیدم درب باز است و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن آقای بزرگوار تعارف کردم و گفتم: بفرمایید داخل حجره، در خدمتتان باشیم. ایشان در جواب، جمله‌ای به این مضمون فرمودند که «باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم». من از ایشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالی که برای روشن کردن چراغ به دنبال کبریت می‌گشتم، ناگهان به خود آمدم که، من کجا بودم؟ بهائی‌ها چه قصدی داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمده‌ام و کجا هستم؟ به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم ولی هر چه تفحّص کردم اثری از آقا نیافتم. فردا صبح شنیدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اینکه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا دیروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند. فهمیدم که درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است. طلاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند، تا اینکه سراغ ما آمدند که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب مدرسه باز بود و جریان را کتمان کردم. صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم می‌دهیم، به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند. من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را به احدی نمی‌گفتم تا مدّتی بعد از آن، اشخاصی از تهران نزد من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر جریان را به رفقایشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
  • مرقد اجداد خاندان موحد ابطحي, hodais نوشت 5 سال پیش:
    رحمةالله علیهم اجمعین
  • مرقد اجداد خاندان كافي اصفهان - تبار آقا شيخ محمد علي خوانساري, hodais نوشت 5 سال پیش:
    رحمة الله علیهم اجمعین
  • مجتمع 220 دستگاه, حمید سیدی (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    یادش بخیر ما بلوک 7 بودیم بعد از 2 سال رفتیم بلوک 13 و 11 سال اونجا زندگی کردیم
  • مزار مرحوم محمد صادق تخت فولادي, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادی استاد مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی رحمة الله علیه است در اوایل جوانی (قبل از هدايت به معنويات) ممصادق به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد کارگاه رنگرزی را اداره می کرده اند. عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می شدند. روزی به هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود ممصادق به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم . به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، ممصادق با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد. چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. ممصادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو. بعد از سه شبانه روز بابارستم به ممصادق می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا. مرحوم حاجی به دستور بابارستم عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت بابارستم می آمده است. بابارستم نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قِبَل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند. پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید. شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی؟ جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی!. سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی. مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست. یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماستها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند. مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما مرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود. «محمد صادق تخت فولادی» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به تهذيب نفس و ریاضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ایشان فرموده است : «هر زمان که خواب بر من غلبه مى‌کرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اینجا محل خواب نیست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.» مرحوم «تخت فولادی» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زیاد ایستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى که در موقع حرکت مى شَلید و به سببِ بیدارى مداوم و بكاء در مناجات نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه‌ی بختیارى با خداوند مناجات و عرض می‌کرده است: «خدایا شلم کردى، کورم کردى دیگر از من چه مى خواهى؟» این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزى بابارستم به «حاج محمد صادق» مى فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرماید: من شما را به پشت مى گیرم و به مکه مى‌برم. «بابا» مى‌پذیرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهیه مى‌کند و «محمد صادق» ایشان را بر پشت مى گیرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ی خدا راه مى‌افتند بسمت جنوب. وقتى که به «شاه رضا» که 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، «بابا» مى فرماید: عمر من به پایان رسیده است. امشب من خرقه تُهى خواهم کرد. مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید. حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می‌گردد و سال دیگر به نیابت «بابا» به قصدِ زیارت خانه‌ی خدا از «اصفهان» حرکت مى‌کند. شخصى که با ایشان همسفر بود نقل کرده است که: نزدیکِ «شیراز» در کاروانسرایى فرود آمدیم. هوا سرد و برفى بود. مرحوم «محمد صادق تخت فولادی» روىِ سکوىِ دربِ ورودىِ کاروانسرا، پوست را افکندند، و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند هوا سرد است و اینجا گذرگاهِ حیوانات درنده است. بهتر است که به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید. ولى ایشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ کاروانسرا آب نیست» و به جوى آبى که در خارج از کاروانسرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اینجا براى من بهتر است». هنگامِ غروب، صاحبِ کاروانسرا به مسافرین مى‌گوید که ما معمولاً سرِ شب دربِ کاروانسرا را مى‌بندیم و تا صبح باز نمى‌کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافرین از راه محبّت تصمیم مى‌گیرند که علی‌رَغْمِ مخالفتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروانسرا منتقل کنند. ولى همسفرِ مزبور که به احوالِ ایشان آشنا بوده است مى‌گوید ایشان از اشخاص معمولى نیستند و اگر بر خلافِ میلِ ایشان حرکتى کنیم که عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهیم خورد و خود مجدداً به خدمتِ «حاج محمد صادق» می‌رسد و عرض مى‌کند که: «این مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نیستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند که علی‌رغمِ میلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم که بر اثر این عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف کنید و به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید و راضى نشوید افرادى که باطناً نیّتى جز خیرخواهى ندارند صدمه ببینند». «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانیشان از چیست؟» عرض مى‌کند: «یکى سردى هوا است که ممکن است شما را از بین ببرد و دیگر وجودِ حیوانات درنده است که در این نواحى مختلف وجود دارد». «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گوید: «دستت را به سینه من نزدیک کن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گوئى به دیگ جوشانى دست کرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم کردم». «محمد صادق» فرمود : «به اینها بگو آیا ذکرِ خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمى ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ی او است. من در زمین و آسمانها از حیوانات نمى ترسم.» صبحِ روز بعد که دربِ کاروانسرا را باز مى‌کنند مى‌بینند برفِ فراوانى باریده است، ولى در جلوی سجاده‌ی حضرتِ «محمد صادقِ تخت فولادی» برف نیست. ظاهراً حیواناتى که در طولِ شب جلوی سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند که برف در آن قسمت به زمین بنشیند. آثارِ پاهاى حیوانات نیز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گردید. «محمد صادق تخت فولادی» فرموده بودند: «شب گذشته شیرى با بچه‌هاى خود اینجا آمد، تا صبح همین جا بود. به او گفتم اگر مأموریتى دارى، من تسلیم هستم. ولى معلوم شد مأموریت ندارد. تا صبح اینجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.» پس از زیارتِ خانه‌ی خدا و انجام اعمالِ شرعی، «حاج محمد صادق تخت فولادی» به اصفهان بازمی‌گردد و در همان محلِ «تکیه‌ی مادرِ شازده» اقامت مى کند. یک سالِ تمام، هر روز صبح، به کوهى به نام «چشمه نقطه» مى‌رفت که در آن کوه غارى و چشمه‌ی آبى بود و غروب به تکیه بازمى‌گشت. مکتب‌دارى که در آن حوالى زندگى مى‌کرد، هر روز یک سیر «سنگینک» (به لهجه اصفهاني سنگکى = دانه‌اى مانند نخود اما رنك و طعم عدس = ارزانترين حبوبات) را براى ایشان مى پخت تا شب را با آن افطار کنند. همان چند دانه سنگینک تنها غذاى ایشان تا شبِ دیگر بود. شاگردان که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است مرحوم حاجی قریب ۶۳سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سنه ۱۲۹۰قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند. نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه –مادر شاهزاده –حفر نمایند سپس در آن قبر می‌خوابند پس از چند لحظه بلند شده می‌فرمایند این محل قبر من نیست دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجا است. وصیت نموده بودند که مرحوم آيت الله حاج شیخ محمد باقر نجفی که از علمای معروف اصفهان و مرید ایشان بود مرا غسل و کفن و دفن ایشان را انجام دهد و روز فوت ایشان برف زیادی باریده بود. مرحوم آقا نجفی را خبر کردند و ایشان را همراه جمعیت کثیری از شیفتگان مرحوم حاجی و مریدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسیل و تکفین گردیدند. پس از دفن مرحوم آقا نجفی رو به جمعیت کرده می‌گوید سال‌ها باید بگذرد تا سالك واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم‌النبیین (ص) باشد
  • تکیه بیدآبادی, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    آقامحمد بیدآبادی، (درگذشت ۱۱۹۷ یا ۱۱۹۸ق/۱۷۸۳ یا ۱۷۸۴م)، حکیم، عارف، متأله و مدرس قرن دوازدهم هجری قمری است. وی شاگردان توانمندی چون ملاعلی نوری، محمد ابراهیم کرباسی، سید حسین قزوینی، میرزاابوالقاسم قمی (میرزای قمی) و مولی مهدی نراقی را تربیت کرد. مزار او در قبرستان تخت فولاد اصفهان مشهور است. آقا محمد بیدآبادی حکیم متأله، مدرّس و مرشد سلوک بود. پدرش مولی محمد رفیع گیلانی از زاهدان و مجتهدان گیلان و مازندران بود که به اصفهان رفت و در محله بیدآباد این شهر ساکن شد. آقامحمد در آنجا به دنیا آمد و شهرتش به سبب اقامت طولانی او در بیدآباد است. بیدآبادی در فقه قائل به وجوب نماز جمعه در عصر غیبت امام دوازدهم(ع) بود، و چون در اصفهان نماز جمعه برگزار می‌شد، برای رعایت فاصله لازم بین دو نماز جمعه، به روستای رِنان در بلوک ماربین می‌رفت و در آنجا اقامه نماز جمعه می‌کرد.[۸]. مشهور است که بیدآبادی در علم کیمیا نیز دستی داشت. در این باب رساله‌ای به او نسبت داده، و حکایتهایی نیز نقل کرده‌اند.[۱۰] زهد و پارسایی وی زندگی زاهدانه بیدآبادی و حالات او در پرهیزگاری و سلوک اخلاقی شهرت زیادی داشته است. در این باره اوصاف و حکایاتی نقل کرده‌اند، مانند اینکه او در هیئت ظاهری و در کسب معاش به رعایت شئون متعارف وقعی نمی‌نهاد.[۱۱] بیدآبادی به توجهی که حکومت وقت به وی می‌کرد بی‌اعتنا بود و اموالی را که به رسم هدیه برای او می‌فرستادند، نمی‌پذیرفت وی به زهد و قناعت در معاش می‌کوشید و برای امرار معاش، به زراعت و شَعربافی می‌پرداخت. در قحطی اصفهان، برای همدردی با قحطی زدگان، شش ماه به خوردن زردک خام اکتفا کرد. برخی منابع، بیدآبادی را مرید قطب الدین نیریزی (درگذشت ۱۱۷۳ق) صدرالدین کاشف دزفولی از طریق بیدآبادی به مکتب نیریزی مرتبط می‌شود[۱۵] و سید علی شوشتری از پیشوایان سلوک اخلاقی حوزه نجف، با صدرالدین کاشف دزفولی مرتبط بوده است و به این ترتیب شاگرد او ملاحسینقلی همدانی و پیروانش تا عصر حاضر، به سنت معنوی آقا محمد بیدآبادی متصل می‌شوند[۱۶] شاخه دیگری از استادان عرفان و اخلاق در دوره‌های اخیر به میرزا عبدالجواد بیدآبادی شیرازی متصل می‌شود که برخی او را نیز از شاگردان بیدآبادی شمرده‌اند.[۱۷] همچنین سلسله عرفانی برخی عارفان متشرع ساکن نجف و کربلا، مانند سیداحمد کربلایی، سید مرتضی کشمیری، ملافتحعلی سلطان آبادی و سیدمهدی بحرالعلوم به بیدآبادی منتسب شده‌اند.[۱۸]
  • تکیه بروجردی و آرامگاه سید محمد صمصام, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    مشهور به «بهلول اصفهان»، جزيي از حافظه‌ي تاريخي مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دهه‌ي پيش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محله‌ی صراف‌های اصفهان و در خانواده‌ای از سادات موسوی معروف به قلم‌زن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحه‌ی تصادف از دنیا رفت. فردي رند كه ظاهری غلط‌انداز دارد و تظاهر به ديوانگي مي‌كند. عالِمي كه گويي نمي‌خواهد ديگران ـ يا لااقل همه‌ي ديگران ـ‌ متوجه عالم‌بودنش شوند. دانايي كه خود را به ناداني مي‌زند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تكليف‌اش روشن نيست. ممكن است بتواند حدس بزند كه پشتِ اين تظاهرِ عامدانه، يك رنديِ عالمانه است. اما هميشه نمي‌تواند اين حدس‌اش را به يقين مبدل كند يا آن را به ديگران منتقل سازد. بهلول، مردي معاصرِ هارون‌ عباسی ـ خليفه‌ي عباسي ـ و از شيعيان اهل‌بيت بوده كه در عين بهره‌مندي از علم، خود را به ديوانگي زده و در كوچه‌هاي بغداد هم‌بازي كودكان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزي بر زبان مي‌آورد كه بر مخاطب تأثير عميق مي‌گذاشت. مشهور است كه بهلول به توصيه‌ي امام‌كاظم(ع) و براي درامان‌ماندن از گزند حكومت عباسي ديوانگي پیشه کرده بود حكايت‌هاي بسياري از انتقادات سياسي و عتاب و خطاب‌هايش به مسئولين وقت نقل مي‌شود كه شنيدني است. از جمله نقل می‌کنند که روزی طبق شیوه‌ی معمول‌اش بدون دعوت قبلی و به‌صورت سرزده به مجلس روضه‌ی مهمی که مقامات و مسئولین شهر از جمله استاندار و فرماندار وقت و رییس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد می‌شود و بالای منبر می‌رود و می‌گوید: «دیروز علوفه‌ی اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هرجا رفتم مغازه‌ها بسته بودم. تا رسیدم به محله‌ی جلفا. دیدم یک مغازه باز است. رفتم دیدم شیشه‌هایی گذاشته‌اند بیرون مغازه و می‌فروشند. پرسیدم این‌ها چیه؟ گفتند آبجو. گفتم علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید، بدهم این حیوان زبان‌بسته بخورد؟ گفتند نه. فقط آبجو داریم. گفتم عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان. آوردند و گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم فایده‌ای نداشت. آخرش عصبانی شدم گفتم: حیوان! اصلاً تو می‌دانی این چیه؟ این چیزی است که استاندار می‌خورد، فرماندار می‌خورد، رییس شهربانی می‌خورد، همه‌ی رییس رؤسای کشور می‌خورند. یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع کرد به خوردن آبجو.» قصه که به این‌جا می‌رسد گویا استاندار وقت به‌شدت عصبانی شده و ‌بلند می‌شود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادامه می‌دهد: «آقای استاندار! تشریف داشته باشید. خاتمه‌ی منبر است و می‌خواهم برای اعلاحضرت آریامهر دعا کنم.» با این حرف، استاندار مجبور می‌شود بماند. صمصام هم بلند می‌گوید: «خدایا! ده‌سال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریامهر بیفزا! پس از واقعه‌ی 15 خرداد 42 و فضای رعب و وحشتی که در جامعه ایجاد شده بود، روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضه‌ی بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت: «من صد دفعه به این سید [امام‌خمینی] گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد.» این را می‌گوید و بلافاصله از منبر پایین می‌آید. مأموران ساواک می‌روند سراغش و می‌خواهند بازداشتش کنند، ولی او می‌گوید من تنها با اسبم می‌آیم. آن‌ها هم که می‌بینند حریف او نمی‌شوند، می‌پذیرند و صمصام سوار بر اسبش به اداره‌ی ساواک مراجعه می‌کند. در اتاق بازجویی، بازجو از او می‌پرسد «چرا به اعلاحضرت توهین کردی؟» صمصام باانکار می‌پرسد «چه توهینی؟» بازجو می‌گوید «همین که گفتی به خمینی گفته‌ام پا روی دم سگ نگذارد.» صمصام پوزخندی می‌زند و می‌گوید «استغفرالله! مگر اعلاحضرت سگ است که شما چنین برداشتی کرده‌اید؟» بازجو که چنین می‌بیند دستور می‌دهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند. صمصام ولی خود را از تک‌وتا نمی‌اندازد و می‌گوید «بله. بزنید. من مستحق این ضربه‌ها هستم. چون عالمِ بی‌عمل بوده‌ام. به دیگران امر و نهی می‌کردم، بدون آن‌که خودم به حرف خودم عمل کنم.» می‌پرسند «چه‌طور؟» می‌گوید «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد، ولی خودم گذاشتم!» باز نقل می‌کنند که یک‌سال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم می‌خواند و در آخر می‌گوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امام‌حسین تعزیه برگزار نمی‌کند. به‌جایش می‌خواستند تعزیه‌ی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخست‌وزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم! ازجمله خصايصي كه صمصام را در ياد مردم اصفهان ماندگار كرده، اشتغال او به كارهاي خير و دست‌گيري از مستمندان است. صمصام اين كار را به شيوه‌ي خاص خود و در قالب همان طنازي‌ها و تظاهرها انجام مي‌داده است. مانند آن‌که هرکجا منبر می‌رفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر، از صاحب مجلس می‌خواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حكايت‌هاي بسياري از اقدامات خيريه‌ي صمصام نقل مي‌كنند. اين‌كه او چه‌گونه با همان بذله‌گويي و نكته‌سنجي و گاه مچ‌گيري‌هاي خاص خود،‌ از فلان مسئول مملكتي يا فرد متمول يا تاجر سرشناس پولي ستانده و آن را مخفيانه خرج يتيم‌ها و فقراي شهر كرده است. نه فقط متمولين، بلكه بسياري از آن‌ها كه دست‌شان به دهان‌شان مي‌رسيده و مي‌دانسته‌اند كه صمصام اين پول‌ها را خرج چه مي‌كند، هر وقت سر راه‌شان قرار مي‌گرفته، پولي نذر او مي‌كردند تا از طرف ايشان خرجِ امور خير كند. یکی از اهالی اصفهان نقل می‌کند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادام‌ها تمام شد و او هر بادام را برمی‌داشت، نوکش را می‌کند و به دهان می‌گذاشت و مابقی را درون کیسه‌ای می‌ریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادام‌ها قرار است به تعدادی بچه‌ی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بی‌کاری، آن‌ها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادام‌ها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آن‌ها را می چشم تا مبادا تلخ باشند. ازجمله نقل شده است كه یک روز صمصام به مغازه‌ی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس می‌رود و از او سهم فقرا را طلب می‌کند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض می‌کند و به وی می‌دهد. صمصام از مشهدی عباس می‌خواهد فردای آن روز به خانه‌اش برود. او نیز می‌رود. صمصام یک خورجین پر از بسته‌های تقسیم‌شده‌ی گوشت قربانی را پشت اسبش می‌گذارد و به مشهدی عباس می‌گوید هم‌راه اسب برود و دمِ هر خانه‌ای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشت‌ها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه می‌افتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر می‌رود و در فواصل متفاوت، مقابل خانه‌هایی می‌ایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهده‌اش گذاشته بوده، بسته‌های گوشت را تحویل صاحبان خانه‌ها می‌دهد و پس از اتمام بسته‌ها، به منزل صمصام برمی‌گردد. همین که مقابل در خانه می‌رسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند می‌گوید «عباس‌آقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ می‌دهد «آقا! همه‌ی گوشت‌ها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز می‌گوید «به شما می‌گویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین می‌کند و می‌بیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمی‌دارد و به خانه‌اش می‌رود.
  • تکیه بیدآبادی, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    مسعود بیضاوی معروف به بابا رکن‌الدین از بزرگان مشایخ عرفان و علمای قرن هشتم هجری بود که درزمان سلطنت ابوسعید ایلخان مغول در اصفهان زندگی می‌کرد. او در طول زندگی با نهایت احترام می‌زیست. بابا رکن الدین از شاگردان شیخ کمال‌الدین عبد الرزاق کاشی و همچنین شیخ داوود بن محمود قیصری بود. بابا رکن الدین از عرفای بزرگی است که درتمام اوقات،‌ جمعی کثیر از معتقدان درمحضر وی تلمذ می‌کردند. او در عرفان و سیروسلوک،‌ همانند استاد و مرشدش،‌ کمال الدین عبد الرزاق کاشی با سلسلهٔ معروف سهروردیه پیوند داشت. یکی از معتقدان بابا رکن‌الدین،‌ شیخ بهاءالدین محمد عاملی،‌ معروف به شیخ بهایی دانشمند معاصر صفویه بود. در عصر قاجار نیز بابا رکن‌الدین مریدان و معتقدان بسیاری داشت، از جمله ملا حسن نایینی که از بزرگان و اقطاب زمان خود بود و درعرفان و تصوف سرآمد بود. رساله قلندریه یا شرح فصوص الحکم از آثار اوست. این کتاب در اصل تالیف ابن العربی است و بابا رکن‌الدین شرحی بر آن نوشته‌است . این شرح با نام فصوص الحکم فی شرح الفصوص معروف است. بابا رکن‌الدین در سال ۷۶۹ هجری قمری وفات یافت. بابا رکن‌الدین نخستین دانشمند معروفی است که در تخت فولاد (در آرامگاه بابا رکن الدین) دفن شده‌است. استاد سید عبدالکریم کشمیری(ره) در باره ایشان مى‏فرمود: «من ابتدا در قبرستان تخت فولاد اصفهان از قبر بابا ركن‏الدین غافل بودم، اما یك‏بار دریافتم جذبه‏اى مرا به سوى قبر وى مى‏كشاند. حالى كه تا آن هنگام در قبرستان تخت فولاد برایم پیش نیامده بود». همچنین استاد با سه نفر از شاگردان سر قبر باباركن‏الدین در قبرستان تخت فولاد اصفهان رفتند و ساعتى نشستند. ایشان خطاب به بابا ركن‏الدین فرمود: «مى‏دانم آبرو دارى، اما سیّد نیستى؛ مرا به نجف برگردان». بعد فرمود: «الحمدللَّه امروز عمرمان به عبادت گذشت». یكى از شاگردان عرض كرد: »به عبادت»؟! فرمود: «آرى! كنار قبر او؛ او خیلى قوى است». حضرت استاد فرمودند: من هروقت در زندگیم، مشكلى برایم رخ مى‏دهد، یك سوره یاسین براى بابا ركن‏الدین مدفون در قبرستان تخت فولاد اصفهان مى‏خوانم، مشكلم حل مى‏شود. یكى از شاگردان استاد مى‏گوید: «با استاد و دو تن از طلاب كه از قم همراه استاد بودند، بر مرقد بابا ركن‏الدین بودیم. من كنار استاد ایستاده بودم و آن دو با كمى فاصله از ما نشسته بودند. ناگهان مشاهده كردم شخصى چهارشانه با ریش حنایى رنگ و به نسبت بلند، در حالى كه یك سینى با چهار فنجان قهوه در دست داشت به ما نزدیك مى‏شود. همان دم استاد به من فرمود: مى‏بینى؟ آن چه مى‏دیدم را به ایشان عرض كردم. آن‏گاه فرمود: خودش است! خودش است! بابا ركن‏الدین آمد و جلو هر یك از ما چهار نفر فنجانى از قهوه قرار داد و آن دو (شاگرد هم) فنجان مقابل خود را برداشتند. یكى از آن دو، همه قهوه خود را از بالاى شانه خود به پشت سرش ریخت و دیگرى هم همین كار را كرد ولى مقدار كمى قهوه از گوشه لبش وارد دهانش شد. پس از آن واقعه شخصى كه كمى از آن قهوه را چشیده بود، چنان مست بابا ركن‏الدین شده بود كه مى‏گفت: نمى‏دانید این‏جا چه خبر است! اگر انسان از قم براى زیارت این‏جا پیاده بیاید، جا دارد».
  • تکیه میرزا ابوالمعالی, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    قسمت هایی از این مطالب از کتاب رجال اصفهان تحقیق : دکتر سید محمد باقر کتابی که در پاورقی این مطالب اشاره به استفاده از کتاب ها گردیده است طبقات اعلام الشیعه کتاب بدر التمام تذکرة القبور میرزا ابوالمعالی کلباسی در سحرگاه چهارشنبه هفتم شعبان سال 1247 هجری قمری دیده به جهان گشود. هنوز پایش در مکتب نوجوانی بود که پدر را از دست داد و دچار مشکلات و دشواریهای فراوانی گردید، که هر یک از آنها کافی بود او را از درس و تعلم بازدارد، ولی تایید خداوندی و استعداد ذاتی و گوهری پاک و پشتکاری منظم دست به دست هم داده و د رخلال این ابرهای حوادث دانشمندی بزرگ و فقیهی جلیل القدر و علامه ی زاهد به عالم اسلام تحویل داد. خود می گوید:" به قدری سختی و ناملایمات به من روی آورد که اگر به سنگ می آمد آن را آب می کرد و اگر به دریاها می خورد، آنها را از جریان می انداخت، فقر به گونه ای بر من چیره گشت که شش ماه از سال را روزه می گرفتم..." اما سختی ها مانع راه میرزا ابوالمعالی نشد و با عزمی راسخ و شوقی وافر راه پدر و نیاکانش را ادامه داد، میر سید محمد شهشهانی شوهر خاله ابوالمعالی نقشی مهم در رشد و شکوفایی او بعد از فوت پدر ایفا کرد، وی کتاب " ذره الغرویه" سید بحرالعلوم را از همان دوران نوجوانی نزد علامه شهشهانی فقیه اصولی فرا گرفت و تحصیلات عالی و دروس اجتهادی را نزد شوهر خاله خود ادامه داد. وی در دین و تقوی و تهذیب نفس و طهارت دل بقدری استوار بود که او را تالی معصوم می دانستند. میرزا ابوالمعالی دانشمندی محقق و در مسائل فقهی و اصولی و رجالی استادی ماهر بود مخصوصا در علم اصول تبحری کامل داشت و مسائل اصولی را در تالیفات خود ماهرانه تجزیه و تحلیل کرده است دامان تربیت حاجی کلباسی و ترک متابعت هواهای نفسانی و شدت احتیاط او در تقوی و همت علیای او به اکتساب علوم و معارف موجب توفیق او به مقام شامخ علم و اجتهاد گردید. می گویند اگر فکری از مسائل علمی در حمام به نظرش می آمد فوری به رخت کن می آمد و آن را می نوشت و مجددا به گرمخانه مراجعت می نمود این فقیه نامی، آنچنان در زندگی میرزا ابوالمعالی تاثیر داشته که از او به عنوان " شیخنا السید" تعبیر کرده است، از دیگر اساتید او در فقه و اصول مدرس نامی علامه میرسیدحسن مدرس اصفهانی بود. ابوالمعالی دوست داشت روی زمین بنشیند و از نشستن در غیر جاهای پست دوری می کرد و این سکنات همراه همیشگی او بود حتی تا پایان عمر و روزهای آخر بیماری اش. روزی که به زمین تکیه کرده و سرش را روی آن گذاشته بود؛ خواستند تا جایش را تغییر دهند و او تنها به این شعر اکتفا کرد: من لم یطاء التراب برجله وطا التراب بصغه الخد و اطرافیانش سکوت کردند بر اصرار خود. سادات نزد او از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند و رفت و آمد ایشان را پیش از خود مقدم می دانست و تکریم شان می کرد و درست در مقابل از معاشرت با اهل دیوان و امرای دولتی اجتتاب می کرد. از آیت الله بروجردی نقل شده است: " با اینکه میرزا ابوالمعالی استاد من بودند، اما حاضر نمی شدند که پشت ایشان راه بروم... و من هر گاه به منزل ایشان می رفتم به خاطر همین احترام ها و تکریم ها شرمنده می شدم." مکتب ابوالمعالی، مکتب فیض بود با فضایی روحانی؛ به مصداق حدیث حواریین و عیسی است که آخوند گزی در این باره می نویسد: " مجلس آن مرحوم، مصداق حواریین و عیسی (ع) بود که عرض کردند:" من نجالس؟ با که نشست و برخاست کنیم؟، فرمود: " من یذکرکم الله رویته و یزیدکم فی العلم منطقه و یرغبکم فی الاخره عمله" : کسی که دیدار او شما را به یاد خدا اندازد و گفتار او بر علم شما بیفزاید و کردار او شما را مایل به آخرت نماید." و این حالات میرزا ابوالمعالی کلباسی بود. مکتب این مدرس و عالم نامی اواخر قرن سیزدهم از حیث کمی و کیفی از دیگر مجالس وقت، ممتاز بود و جمعیتی متفاوت بر سر درس او حاضر می شدند. مشاهیری چون؛ سید ابوالحسن مدیسه ای اصفهانی، سید ابوالقاسم دهکردی، میرزا جمال الدین کلباسی، سید جمال الدین گلپایگانی، شیخ حسنعلی نخودکی، سید حسین طباطبایی بروجردی، حاج آقا رحیم ارباب، سید محمد باقر درچه ای، شیخ محمد حسین اشنی، میرزا محمد حسین نایینی، سید محمد مهدی درچه ای، شیخ مرتضی طالقانی، شیخ ابوالقاسم کبیر قمی و سید احمد خوانساری صفایی که خود کدام عالمی نامی هستند و مورد عنایت خاص حضرت حق. مدرسه حاجی کرباسی، کنار مسجد حکیم؛ محل تدریس میرزا بوده و او در همین مدرسه شاگردانی بزرگ تربیت کرد و دانش های گوناگون را تدریس می کرده است. حوزه درس فقه او رونق خاصی داشته است اما میرزا " اجتهاد" را امری خطیر می دانست درست مثل پدرش حاجی کرباسی و نیای همسرش حجت الاسلام شفتی، او اجتهاد را مشروط به امور و مستلزم رعایت مقدماتی می دانست که در کمتر کسی قابل تحقق بود و به سادگی اجتهاد کسی را نمی پذیرفت چراکه معتقد بود و می گفت:" سوگند که در دایره معرفت، حصول هیچ دانشی به مانند علم فقه سخت و دشوار نیست و نمی توان سطری در آن نوشت، مگر آنکه ضرورتا مباحث آن را بر اساس اصول فقه تکمیل نمود، بلکه اساساً فقه بدون اصول، مانند نتیجه بدون مقدمه است..." از همین روی میرزا در طول عمر خود به هیچ یک از شاگردانش اجاره اجتهاد نداد. کسب دانش و تلاش برای دستیابی به آن را همیشه مد نظر داشت تا جایی که هنگام استراحت، خواب، صرف غذا و حتی در حمام از این مهم غافل نبود؛ هر جا که بود قلم و دوات طلب می کرد تا هر آنچه که به ذهنش می رسد را بنویسد اما مهم آن بود که تا موشکافی کامل و ژرف بینی و تفکر بسیار قلم به دست نمی برد. از میرزا ابوالمعالی بیش از 80 رساله و کتاب در موضوعات مختلف بر جای مانده است. موضوعاتی چون؛ فقه، اصول، رجال، ادبیات، کلام، تفسیر، حدیث و شرح ادعیه معصومین(ع) که برخی در زمان حیاتش به چاپ رسید و بیشترش بعد از وفات منتشر شد. 1 – بشارات در اصول 3 جلد متجاوز از صد و بیست هزار بیت 2 – رساله حجیت ظن مطلق بالغ بر سی هزار بیت 3 – رساله در فرق ما بین شک در تکلیف و مکلف به 4 – رساله بقاء موضوع در استصحاب 5 – رساله تعارض دو استصحاب 6 – رساله تعارض بین استصحاب و قاعده ید 7 – رساله بقاء بر تقلید 8 – تعارض الاستصحاب و اصالة الصحة 9 – شرح کفایه سبزواری در فقه 10 – فی حکم التداوی بالمسکر 11 – الجبر و التفویض 12 – رساله در زیارت عاشورا 13 – رساله در احوال شیخ بهایی 14 – رساله در احوال آقا حسین خوانساری 15 – رساله هایی درباره محمد بن حسن اول و ابی داود و حسین بن محمد و محمد بن زیاد و معاویه بن شریح و حماد بن عثمان و عده دیگر و رساله های متعدد صاحب بدر التمام نقل می كند كه پدرش ابوالمعالی، حدود دو ماه پیش از وفات، به هنگام تعقیبات نمازش، ندایی از عالم غیب شنید كه:« خانه تو در بهشت، آماده و مهیاست» وی پس از چند روز بیماری، در سن 67سالگی، درسحرگاه روز چهارشنبه 27 صفر المظفر سال 1315 ق / 1276 ش، به دیار ابدی شتافت. گویند: میرزا ابوالمعالی پس از فوت، در عالم رؤیا فرموده بود كه بر اثر صبر در راه ولایت امیر مؤمنان و اولادش –علیهم السلام- به مقامی رسیده ام كه خواستة كسی را كه به من پناهنده شود و توسل جوید، بر طرف می نمایم(همان). داستان ورشكستگی یكی از تجار اصفهان و بهبودی وضع مالی اش به سبب پناهنده شدن به مزار میرزا ابوالمعالی، شنیدنی است و مشهور است كه با خواندن چهل و یک بار سوره مباركه فاتحة الكتاب بر سر مزار ابوالمعالی، او را نزد خدا واسطه قرار می دهند تا خواسته هایشان، بویژه در باب دیون و قروض به هدف اجابت برسد
  • تکیه جهانگیرخان قشقایی, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    از جهانگیرخان قشقایی حکایت می‌کنند در هنگام رفتن به مدرسه صدر، در دکان جنب مدرسه، درویشی وی را می‌خواند و از وطن مألوف و حرفه و نسب او جویا می‌شود. جهانگیزخان شرح حال خود را کماکان با درویش در میان می‌گذاشت و می‌گوید: چون گفتار من به پایان رسید، درویش خیره در من نگریست و گفت: گرفتم از این فن فارابی وقت شوی، مطربی بیش نخواهی بود. گفتم: نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار کردی،‌ هان بگو چه بایدم کرد که خیر دنیا و آخرت در آن باشد. گفت: چنین می‌آید که تو را فضا و هوای این مدرسه پسند افتاده،‌ در همین مدرسه حجره گرفته به تحصیل علم مشغول شو. صفای باطن و فطرت پاك آن حكیم الاهی بود كه چنین تحول غیرقابل تصوری را خداوند در زندگی وی به وجود آورد. او در مدرسه صدر حجره‌ای برای خود گرفت و با یك عشق و علاقه مفرطی پی تحصیل رفت، بدین ترتیب به راهنمایی همای شیرازی و همت بلند حكیم قشقایی سبب می‌شود كه بعد از گذشت 40 سال ـ كه بهار جوانیش در ایل قشقایی سپری شده بود ـ بقیه عمر شریفش را به یادگیری علوم مختلف ـ به ویژه فلسفه، حكمت، عرفان، فقه، اصول، ریاضی و هیئت، بگذراند. و رتبه‌اش به جایی رسید كه یكی از بزرگان از حكما و فقها و مدرسین اصفهان شد.». گویند: جهانگیرخان می‌گفت: من بدین مقام، از همت نفس آن درویش و راهنمایی او رسیدم. شخصيت معنوي جهانگیرخان: مخالفت با علم فلسفه اسلامى در زمان حکیم قشقایی به قدری زیاد بود که اصحاب آنرا تهمت خلاف شرع و بدنامی کفر و الحاد مى زدند اما شخصيت متعبد و متشرع مرحوم جهانگیرخان طوري بود كه نه تنها براى او مشكلى ايجاد نكرد بلكه حوزه فلسفه اسلامى در اصفهان را از آن وجهه منفي نجات داده بلكه جنان آبرو داد كه فضلاي مخالف فلسفه را به درس فلسفه جذب نمود، جلال‌الدین همایی می‌نویسد: «مرحوم قشقایی فلسفه را در اصفهان از تهمت خلاف شرع و بدنامی کفر و الحاد نجات داد. سهل است؛ که چندان به این علم رونق بخشید که فقها و متشرعان نیز آشکارا با میل و علاقه روی به درس فلسفه نهادند؛ و آن را مایه فضل و مفاخرت می‌شمردند.» از جمله شاكردانش مراجع تقليد (مخالف فلسفه) مرحوم آيت الله سيدابوالحسن اصفهاني و آيت الله بروجردي مى باشند وفات: پس از اینکه دکتر معالجش (دکتر میرزا مسیح خان) متوجه وخامت حالش شد، خان تبسمی کرد و به او گفت: هر چه تو می‌دانی من هم می‌دانم، من چاق شدنی نیستم. میرزا مسیح خان، دکتر شافتر را آورد و دکتر نسخه نوشت و دواها را از مریض خانه انگلیسی ها تهیه کردند. خان آنها را نخورد. سه چهار ساعت از شب گذشته بود که خان گفت: رختخواب را رو به قبله بکشید، سپس یک لیوان آب خوردن خواست. پس از آن به ذکر حق مشغول شد و چند لحظه بعد در گذشت. تمام علما در آن شب حاضر شدند. صبح فردا تشیع جنازه شد و آقا نجفی بر او نماز خواند و در تخت فولاد اصفهان دفن شد. حکیم میرزا جهانگیرخان قشقایی متولد ۱۲۴۳ قمری مطابق با ۱۲۰۶ خورشیدی در شهرستان دهاقان است. وفات وی ۱۳۲۸ قمری مطابق با ۱۲۸۹ شمسی است
  • مخابرات فیض, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    محل مخابرات قبلا قبرستان بوده است و در حال حاضر سنگ مزار بابا فولاد حلوایی درحال حاضر در حیاط مخابرات واقع گردیده است در باب باباهایی که بوده اند و این که در متدین و معتقد و به آئین حقه متمایل کردن مردم نقش بسزایی در این عنوان داشته اند و در اصفهان هم بسیار زیاد می باشند چون شرایط و جو و خفقان زیاد بوده است و بر علیه مکتب حق لذا از این بستر استفاده می کرده اند و در جهت هدایت مردم با دستگیری های مختلف که انجام می داده اند سعی و تلاش داشته اند چون یکی از وجوه تخت فولاد به بابا فولاد برمی گردد و ایشان هم از کسانی بوده اند که در زمینه فوق تلاش و کوشش داشته اند به معرفی ایشان می پردازیم بابا فولاد حلوايي پسر استاد شجاع (متوفي ۹۵۹ ه.ق) يكي از عرفا و صوفيه است كه عده‌اي معتقدند تختگاه او در اين زمين بوده است و به اين جهت ابتدا به منطقه كوچكي كه آرامگاه بابافولاد بود «تختگاه بابا فولاد» اطلاق مي شد و از نيمه دوم قرن يازدهم هجري نام «تخت فولاد» به جاي «مزار باباركن الدين» شايع شد و رواج يافت.او ظاهراً از جوانمردان روزگار خويش بوده و عوام تخت فولاد وي را از اوليا مي‌شناسند و از او كرامت ها حكايت مي كنند
  • تکیه میر, wekimapya نوشت 5 سال پیش:
    تولد: در حدود 970 قمری محل تولد: گرگان وفات: 1050 قمری مزار: تخت فولاد اصفهان عمر: 80 اساتید: بزرگانی چون چلبی بیگ تبریزی، اشرف الدین علی و ... . شاگردان: ملا رجب علی تبریزی، آقا حسین خوانساری، ملا محمدباقر سبزواری، میرزا رفیعا نائینی و... . آثار: رساله صناعیه، رساله حرکت، رساله فارسی در کیمیا، قصیده بائیه، شرح جوگ باشست و... . تولد و تحصیل: حکیم ماهر و فقیه فاضل سید ابوالقاسم حسینی معروف به « میرفندرسکی» از چهره های درخشان حکمت و عرفان به شمار می رود. این حکیم وارسته در حدود سال 970 قمری در «فندرسک» از نواحی گرگان دیده به جهان گشود. نخست دروس مقدماتی را در زادگاه خویش فرا گرفت. آن گاه روح جست وجوگرش وی را واداشت تا به شهر اصفهان که در عهد صفویه از مراکز مهم علمی و کانون دانشوران و مهد پرورش فقیهان و فیلسوفان بزرگ به شمار می رفت، هجرت کند. مرحوم میرفندرسکی که جوان و جویای معرفت بود، محضر اعاظم اصفهان در علوم عقلی و نقلی را مغتنم شمرد و از خرمن فضل و دانش آن فرزانگان خوشه ها چید و بهره ها برد و دیری نپایید که خود، در شمار اساتید ممتاز علوم عقلی قرار گرفت. تدریس: میرفندرسکی پس از تکمیل پایه های علمی به تدریس و تربیت شاگردان پرداخت. وی در فلسفه، حکمت و ریاضیات تدریس می کرد و شاگردان بزرگی را تربیت کرد که هر کدام خود، در حوزه فلسفه و حکمت و عرفان و کلام درخشیدند. در این که صدرالمتألهین شیرازی نیز شاگرد میرفندرسکی بوده یا نه، برخی از شرح حال نویسان چنین نقل کرده اند: «ملا صدرا پس از ورود به اصفهان، نزد میرداماد رفت و راجع به تحصیل با او مشورت کرد. میرداماد گفت: اگر خواهان معقول هستی نزد میرفندرسکی بیاموز و اگر منقول را می خواهی فرابگیری نزد شیخ بهایی برو، اگر طالب هردو حوزه معقول و منقول می باشی نزد من فراگیر. صدرا، نظر میرداماد را پذیرفت، اما از محضر هر سه استاد بهره برد.» مهاجرت به هندوستان: با این که اصفهان موقعیت بسیار درخشانی را دارا بود و شاهان صفوی نیز مکانت عالمان دینی را پاس می داشتند، اما حکیم میرفندرسکی چندی بعد به دیار هندوستان کوچید و فصل تازه ای از زندگی پر رمز و راز خود را گشود. جناب میر، طبق نقل برخی از تراجم نویسان سه بار به هند سفر کرد و در هر یک از این سفرها با استقبال گرم مردم و مقامات هندی مواجه می شد. بی شک تکرار این سفرها تجارب و برکات بسیاری به همراه داشت. و گامی مهم در انتقال فرهنگ و ادب اسلامی و ایرانی به سرزمین هند به شمار می رفت. در نگاه اندیشمندان: هدایت در تذکره ریاض العارفین در تجلیل از میر فندرسکی آورده است: «وحید عصر و فرید عهد خود بود، بلکه در هیچ عهدی در صلابت علمی، خاصه در حکمت الهی به پایه و مایه ایشان، هیچ یک از حکما نرسیده است. با وجود فضل و کمال، اغلب اوقات، مُجالِس (همنشین) فقرا و اهل حال بود...» تقی الدین اوحدی نیز که از معاصران ایشان بوده در تذکره خود که از کهن ترین شرح حال ها یی می باشد که درباره میرفندرسکی نگاشته شده است، می نویسد: «میر ابوالقاسم؛ سیدی است در غایت ادراک و فهم، جامع معقول و منقول، حاوی فروع و اصول، مالک مشاهده و صاحب مطالعه، به اکثر علوم در رسیده و به ذوق معارف فی الجمله دست یافته است». ویژگی های اخلاقی: زهد و پارسایی و بی اعتنایی به مظاهر فریبنده دنیا و هم نشینی با تهی دستان و دردمندان از مشخصه های روحی آن حکیم فرزانه بود که اکثر تذکره نویسان نیز به آن تصریح کرده اند تا جایی که صدای اعتراض شاه صفوی را بلند کرد و در مجلسی در حضور بزرگان و امیران بر جناب میر، خرده گرفت که چرا با طبقه فرودست جامعه نشست و برخاست دارد، که البته با پاسخ آن حکیم آزاده که حاکی از مناعت طبع وی بود، مواجه شد. آن جناب در وارستگی و عزت نفس کم نظیر بود و کرامات عجیبی نیز از ایشان به وقوع پیوست. یک مورد آن که صاحب روضات بنا به روایت مرحوم نراقی آورده چنین است: «کرامات عجیبی به میر نسبت داده اند؛ از جمله او به خیلی از شهرهای مسیحیان سفر کرد و پس از دیدار و گفت وگو با نصارا گروهی از آنان خواستند در بحث و مناظره به تخطئه مذهب میر، بپردازند؛ گفتند: «آن چه بر حقیقت مذهب ما دلالت دارد، استواری ستون های معابد ماست، بر پاره ای از پرستش گاه های ما که نزدیک به دو یا سه هزار سال می گذرد، (اما) هم چنان پایبندگی دارد و خراب را در آن راه نیست؛ بر خلاف مساجد شما که بیش از صد سال نمی پاید.» میر در پاسخ فرمود: «آن چنان نیست که می گویی. خرابی عبادت گاه های ما از آن جهت است که بناهای این جهان، کلمات حق و عبادات شایسته را بر نمی تابد. اگر ما در معابد شما هم به عبادت بپردازیم و کلمات حق گوییم، خواهید دید که ارکان آن از هم می ریزد.» مسیحیان گفتند: «این سخن را نپذیریم، مگر پس از آزمایش آن چه می گویی. جناب میر پس از وضو و انابه و تضرع خالصانه به درگاه خداوند به یکی از معابد باستانی نصارا قدم گذاشت و سپس به گفتن اذان و اقامه پرداخت و تکبیرگویان از آن خارج گردید؛ به قدر چشم برهم زدنی نگذشته بود که آن بنای عظیم درهم شکست.» ذوق شعری: حکیم ابوالقاسم میرفندرسکی علاوه بر آن که فیلسوفی الهی و توانمند بود، عارفی خوش ذوق و ادیبی با احساس نیز بود. گرایش عرفانی به همراه لطافت طبع و سلامت بیان، از او شاعری صاحب حال ساخته بود. قصیده های بائیه ایشان که مشتمل بر مطالب حکمی، عرفانی و اخلاقی است گواه این حقیقت است. یا اینکه در رساله صناعیه خود که وظایف اجتماعی طبقات مختلف را بیان کرده است آورده اند؛ «بباید دانست که انسان عالم صغیر است و عالم انسان کبیر، چنان چه در انسان همه اعضا احتیاج به یکدیگر دارند، هم چنین هر شخص را در عالم که انسان کبیر است به منزله عضوی خاص است. پس اگر کار نکند، به منزله عضوی فاسد باشد و خلل به کل عالم راه یابد.» پرواز: و سرانجام میر حکمت و عرفان، پس از عمری بندگی خالصانه حضرت حق و سیراب نمودن روح حقیقت جوی خویش از جویبار معارف الهی در سال 1050 قمری به لقای معبود شتافت و در سن هشتاد سالگی، رخ در نقاب خاک کشید. پیکر پاک آن پیرفرزانه پس از تشریفات در تخت فولاد اصفهان، تکیه میر، به خاک سپرده شد. منابع: روضات الجنات 2، گلشن ابرار 8. سيّد جليل القدر مير محمّد حسين، نوه مجلسي ثاني، اول امام جمعه دارالسلطنه اصفهان، از طايفه و سلسله جليله اماميه سادات خاتون‏ آباد، بعد از فوت علاّمه مجلسي مي ‏نويسد در رساله‏ اي كه نزد حقير موجود است، كه حكايت كرد از براي من جدّي العلامة (المجلسي) كه: جناب ميرفندرسكي وصيّت فرمودند در مرض موت خود كه جنازه مرا بگذاريد در مقبره بابا ركن ‏الدّين در جنب نهري كه در آنجاست و كسي معترض نشود از براي تغسيل و نماز و دفن، بلكه جنازه را در حريم نهر بگذاريد و خدا يكي از اولياي خود را مي ‏فرستد كه متصدّي شود تغسيل او را و دفن او را، پس به وصيّت او عمل كردند و گذاشتند جنازه او را در حريم آن نهر كه ناگاه علامه ملاّ محمّدتقي مجلسي اوّل كه والد جدّ سيد متقدم الذكر باشد پيدا شده، به تقريب اين كه شب را در قريه شهرستان بودند صبح آن شب از آن قريه سوار شدند به جهت معاودت به شهر اصفهان و عادت ايشان بر اين بود كه از طريق ديگري كه عبور ايشان به اين مكان نمي ‏افتاد عبور مي‏كردند. آن روز به قلب ايشان افتاد كه عبور كنند از طريق ديگري كه عبور ايشان به تخت ‏فولاد به آن محلّ مخصوص مي‏ افتاد، پس از آن راه آمدند، ديدند ازدحام مردم را در آن مكان، سؤال نمودند از كثرت و ازدحام مردم، پس گفتند به ايشان كه جناب ميرفندرسكي وفات فرموده و اين جنازه اوست در اين مكان، پس پياده شد جناب مجلسي رحمت ‏الله و مشغول شد به غسل دادن جنازه مير، و بر او نماز گذارد و او را دفن نمود در همين موضعي كه الان مدفون است و در قرب همان نهر آب، و بعضي از مؤمنين از آن زمان اراضي حول قبر ايشان را وقف نموده، تكيه مشتمله بر حجرات متعدّده كه الان موجود است بنا نمودند، و از آن زمان الي تاكنون، دائر و محل عبادت اهل ايمان است
  • راهنمايي دخترانه مشايخ, مهمان (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    خاطراتمو زنده کردی
  • محله جوی آباد, بختیاری (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    جاکش دهنتا اب بکش اسم لرا رامیاری تخم افغانی اگه همین لرانبودن کی شمارا از زیرافغانیها مغولا وبربرامیکشیدبیرون بروتاریخ مطالعه کن بی بته یه کاری نکنین ازجوق ابادبیرونتون کنیم
  • دفتر دکتر کامران, مهدی عباسی ولدانی (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    سلام وخسته نباشی،اقای دکتر چهارساله که یارانه ام قطع شده به هر جا سر زدم جواب درست نگرفتم انگار که من یه شهروند اصفهانی یا ایرانی نیستم از همان روز که قطع شد پیگیری کردم فرمانداری هم رفتم دست اخر جوابی که دادن این بود که کسی انصراف نداده وتو چرخونک قرعه یکی از حذفیا به تو خرده،من یه خانونواده چهار نفره هستیم که بچه دومم چهل روزه که بدنیا اومده خودم نجارم ولی بیکار شدم شرایط زندگی خیلی برام سخت شده اول توکل وامیدم به خدا واهل بیت ،دوم به شما خواهش میکنم پیگیری کنید شماره تماسم،۰۹۱۳۱۶۶۳۳۴۲
  • جمعه بازار كتاب, Fatemeh (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    سلام میخواستم بیینم فقط فروش کتابه یا خریدار کتابهامونم هستن؟؟؟
  • دبستان هراتی, مهم نیست (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    خیلیی فشار میارن امتحانات سخت کلاس های فوق برنانه از پنجشنبه از ساعت ۸ تا ۱۲.۳۰ و دوشنبه ها ماندن در مدرسه برای کلاس فارسی و نداشتن وقت ازاد سطح بالای درسی این مدرسه باعث فشار بر دانش اموزان شده من که دارم بیچاره میشم اصلا فرصت در اوردن فرم را ندارم و اونقدر خستم که با فرم میخوابم تازه بعضی از روز ها باید برای یادگیری دروس بعد از تعطیل شدن به کلاس زبانوریاضیو..برم و از صبحتا ساعت۶ بیرون از خونه ام تازه جمعه ها کلاس تست دارم و بعضی روز ها چندین امتحان به من کمک کنید من همش کلاسم خسته شدم به مادرم یه چیزی بگید
  • گردان 377 مرکز آموزشی توپخانه(مراتو) شهر ابریشم, میثم دریانوش (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    09178458948 09171458948میثم دریانوش
  • گردان 377 مرکز آموزشی توپخانه(مراتو) شهر ابریشم, میثم دریانوش (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    سلام محسن جان منم یادمه اینها میثم دریانوش ام فرزاد قیصری .محمدرضامقیم.محمدحسین فرخان .حمید داخم و....یادمه .یادش بخیر چه روزهای خوشی بود
  • بلوار شفق - مجتمع کوه نور, قاسمی (مهمان) نوشت 5 سال پیش:
    سلام خدا قوت ببخشید باشگاه شما بدنسازی وفیتنس هم دارد؟